زندهام که روایت کنم
زندهام که روایت کنم را اولین بار توی دست همسایهمان دیدم. او سعی داشت با دستی که از پلهها بهسوی من دراز شده بود کتابِ مارکز را تحویلم دهد و بگوید که پیک از آنها پولی نگرفته؛ چون انگار من پولش را پیش از این داده بودم. کتاب را گرفتم و همان لحظه که لبخند صمیمی و واقعی مارکز را دیدم، از ذهم گذشت که همین است. عنوان سایتم را میگویم. و بعد از آن
…
دیدگاههای تازه