جان اشتاینبک میگوید: «در تنهایی کامل، نویسنده سعی میکند موضوعات غیر قابل توضیح را توضیح دهد.»
بهگمانم موضوعات غیر قابل توضیح، همانهایی هستند که از بیان آنها ترس داریم. همانهایی که هرگاه حتی بهشان فکر هم میکنیم مو به تنمان سیخ می شود چون عجیب اند. اما وقتی که تنها میشویم، جز خودمان آدم دیگری را در کنارمان نمییابیم و یک عالم فکر و خیال هم به ذهنمان میرسد. آن زمان است که تنهایی کامل به ما اجازه میدهد که تمام
پست وبلاگ
«در پس هر جملۀ کوتاه، ماجرایی هست؛ اما نقل آن ماجرا جادوی جمله را از بین میبرد.»
این جمله را در شاهینبلاگ خواندهام. آدم وقتی طولانیترین اتفاقات را توی یک جمله حلاصه کند، در اصل جادو کرده. من هم چند روزیست که چرندترین اتفاقات زندگیام را توی یکیدو خط مینویسم و قبل از خواب منتشر میکنم. البته توی اینستاگرام. هرچند اینستاگرام فضای خوبی برای محتواهای خواندنی نیست؛ اما من این کوتاهنویسیهای شبانه را دوست دارم. خوشایند است. باعث میشود
دارم برای جایزهی جستار مدرسهی خوانش مینویسم. مینویسم که نه. فقط بهش فکر میکنم. دلم میخواهد بنویسم و بفرستم. اول خیال کردم یک چیزی همینطوری از توی سایتم کپی کنم و بفرستم. اینطوری هم در وقت صرفهجویی کردهام و هم توی مسابقه شرکت کردهام.
آمدم و نوشتههای سایتم را زیرورو کردم. میخواستم ببینم کدامشان فرمت جستار دارند. بد هم نبودند. توی بعضی از نوشتهها توانسته بودم بلاخره یک چیزی بگویم. هرچند گاهی از این شاخه به آن شاخه میپرم اما
زندهام که روایت کنم
زندهام که روایت کنم را اولین بار توی دست همسایهمان دیدم. او سعی داشت با دستی که از پلهها بهسوی من دراز شده بود کتابِ مارکز را تحویلم دهد و بگوید که پیک از آنها پولی نگرفته؛ چون انگار من پولش را پیش از این داده بودم. کتاب را گرفتم و همان لحظه که لبخند صمیمی و واقعی مارکز را دیدم، از ذهم گذشت که همین است. عنوان سایتم را میگویم. و بعد از آن
…آیا هویت من جسم من است یا خیالات و افکاری که از ذهنم و جدای از بدنم میگذرد؟ این سوالی بود که در سرتاسر فیلم از ذهنم میگذشت. آیا همۀ اتفاقاتی را که درون من رقم میخورد، جسم دیگری و حتی انسان دیگری میتواند ببیند؟ آیا ذهن دیگری و جسم دیگری میتواند ما را کنترل کند؟
…یکسری جزوه از درس اخلاق مانده بود که باید برای امتحان آخر ترم می خواندم. موضوعش خودآگاهی بود. خیال کردم باید این یکی هم شبیه به دیگر جزوهها خواندنش سخت باشد و جان به لبم شوم تا تمام شود؛ اما اینطور نبود.
جزوه را که باز کردم، با جملهٔ جالبی مواجه شدم: «خودشناسی ابعاد مختلفی دارد. شما کدام بعد وجودیتان را میشناسید؟ اصلا نام این ابعاد را میدانید؟ همین جمله و البته پاسخ خیرِ من سوالِ اصلا این ابعاد را
…پاییز قرن و یلدای آخرین و آخرین یلدا، همهٔ اینها بهانه است. هی پشت سر هم این واژهها را ردیف میکنیم تا فراموشمان شود که چه روزهایی را از دست دادیم. هی به خودمان، توی مغزمان یادآور میشویم که این آخرین است، این یکی که تمام شود… نه جانِ من!
یک بهار آمد و رفت. شکوفه و سبزی نشست روی شاخهها و آبِ رودخانهها سرازیر شد و رسید به دریاها و تابستان آمد و آب رودخانهها باران شد و بارید.
…چند روزیست که توی اتوبوس، حین رفتن و آمدن گوشی را دستم میگیرم و اولین واژهای را که به ذهنم برسد مینویسم و همینطور پیش میروم تا به واژههای دیگری برسم.
تصویرِ هرواژهای را سعی میکنم در ذهنم بسازم و با آن تصاویر، به واژهها و فضاهای جدید برسم. وقتی این تمرین را انجام میدهم، در تمام آن مفاهیمی که یا عینی هستند یا حسی غرق میشوم و تمام آن تصاویر پیش چشمانم جان میگیرند.
در آن لحظهها میتوانم واژهها
…چند شب پیش، بهمحضی که به خانه رسیدم، گوشی را دستم گرفتم و بیمقدمه نوشتم که: «من میترسم.» نوشتم و آمدم پایین و تا جایی که حس نکردم دلم آرام گرفت، تمامش نکردم.
بعد هم یک پرانتز باز کردم و برای اینکه خودم، و تنها خودم را قانع کرده باشم، جملاتی نوشتم که آدم باید از ترسهاش بنویسد و بترسد و این حرفها.
و بعد از آن بلافاصله در سایتم منتشرش کردم. این پست، تنها پستی بود که نیاز داشتم
…من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
من میترسم.
(آدم باید همینجور از ترسهاش بنویسد.
هی بگوید و فریادش بزند تا یک جایی بپذیردش.
بترسد و بداند که ترس هم نیاز است.
اصلش را بخواهی، من میترسم، پس
…
دیدگاههای تازه