گویی ترسی از اندوهی در دلم نباشد، دراز کشیدهام و برای هزارمین بار خیره شدهام به سقف. انگار تابستان باشد و تمام فکرم این باشد که ماهی قرمزهای حوض چقدر میکشد مرا هضم کنند؟ نکند یک وقت خورشید بیافتد وسط زندگیمان و همهچیز را بسوزاند؟
آرام دراز کشیدهام و زیر لب با خودم آن آهنگ بیکلام را زمزمه میکنم. میپرسی چطور؟ راستش همین که یک موسیقی بیکلام در ذهن آدم هزار بار مرور شود یعنی آدم دارد با لبهاش آن
دیدگاههای تازه