توی خانۀ ما، همه به نان لواش میگویند «نان تنبلی». نان تنبلی یعنی چی؟ یعنی وقتهایی که هیچ کدام از اعضای خانه، حوصلۀ بیرون رفتن و ایستادن در صف نانوایی سنگک یا بربری نداشته باشند، یک نفر بلاخره میپرد سر کوچه و پنجتا نان لواش از روی آن میزِ فلزی برمیدارد و میآید خانه. شانس بیاوریم که نانها بیات یا خشک نباشند!
نان تنبلی شاید طعم سنگک یا بربری را نداشته باشد؛ اما بلاخره شکم را سیر میکند و فکر آدم را راحت. اینجور دیگر شلوغیهای نانواییهای دیگر آزارت نمیدهد و خیلی زود به خواستهات میرسی و بهقول قدیمیها رفع حاجت هم کردهای!
این روزها که کرونا تا بیخ گوشمان آمده و نمیارزد که آدم خطرش را به جان بخرد و برود در صف نان سنگک که خیلی هم شلوغ است بایستد، ما میرویم نان تنبلی میگیریم و از خیر نان خوش طعم میگذریم. البته نه خیلیها. پدرم یک ماسک دارد که طولاش از این گوش تا آن یکی گوشاش میرسد و یک نانوانی هم جدیدا پیدا کردهایم که نوبت میدهد و میگوید مثلا برو نیم ساعت دیگر بیا نانات را تحویل بگیر.
خلاصه! امروز من هم بیحوصله بودم. مجازی شدن کلاسهای دانشگاه و محدود شدن کارها به مانیتور و این کانال و آن کانال خستهام کرده بود و دست و دلم به خواندن کتاب «چگونه کمالگرا نباشیم» نمیرفت. دلم میخواست بخوانماش اما میدانستم به یک پاراگراف نرسیده کتاب را میگذارم روی میز و گوشی دست میگیرم و آن وقت بد از بدتر میشود.
گفته بودم یک کتاب از چخوف میخوانم این روزها؟ «همسر و نقد همسر»، یک مجموعه داستان کوتاه است که من تا به حال پنجشش داستان ازش خوانده و حظ بردهام. چخوف روایتگرِ قهاریست. جوری درختها و آسمان و برکه و نمیدانم بوتۀ تمشک را توصیف میکند که آدم دلش نمیآید چشم از تصویرِ پیش رویش بردارد و کتاب را بگذارد کنار.
همینطور که خسته و بیحوصله با خودکار و دفترم بازی میکردم و نیمنگاهی هم به موبایلم داشتم، چشمم افتاد به «همسر و نقد همسر» و با خودم گفتم داستانهای این کتاب کوتاه است. بلکی بخوانماش و حالم عوض شود.
راستش یک پاراگراف نه، دو پاراگراف هم نه، دوتا داستانِ کوتاه خواندم و اصلا هم متوجه گذر زمان نشدم. کتاب را گرفتم دستم و فقط خواندم. هم حالم عوض شد، هم بعد از آن نشستم پشت کامپیوتر و مشغول ویرایش یک کتاب دیگر شدم. حتی از خیلی قبلاش هم حالم بهتر شد و به قول بابا سرِ کیف آمدم.
بعد هم به فکرم رسید که بعضی کتابها حکمِ نان تنبلی را دارند. نه اینکه ساده و آبکی باشند و آدم فقط محض خالی نبودن عریضه (!) بخواندشان، نه. بعضی کتابها را ساختهاند برای مواقعی که آدم تنبلیاش میشود مفهومهای قلمبهسلمبه بریزد توی مخاش و تازه میان مطالعه، نوشتهبرداری هم بکند.
در این لحظهها باید یک کتاب جذاب بگیریم دستمان و بخوانیم و پیش برویم تا تنبلی کمکم برود پیِ کارش. اینجور میشود امید داشت که یکطوری حریف تنبلی شده و از پس بیحوصلگیمان هم برآمدهایم. تازه شاید بعدش شبیه به حالا که من دارم این متن را مینویسم، آمدیم و چند جملهای هم نوشتیم. خلاصه که اینجور کتابها حسابی مغز را سیر میکنند.