جهان مکتوب را یک هفتهای میشود که شروع کردهام. به قرارِ قبلیها باز هم از تمام شدنش میترسم. برای همین آرام و آهسته میخوانمش. این روزها نویسنده از فتوحات اسکندر روایت میکند. اینجا که من هستم مارتین پوکنر از افسانهها میگوید که چگونه توانستند یک پادشاه یونانی را به کشورگشایی و فتح سرزمین پارس ترغیب کنند. حماسههایی که ساختهی ذهن هومر بودند و اسکندر توانست از تکتکشان الهام بگیرد و سپاهی کوچک اما توانمند و مجهز بسازد. سپاهی که
…ماه: بهمن ۱۳۹۹
عینالقضات همدانی میگوید:
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. ای دوست نه هرچه درست و صواب بود، روا بود که بگویند.و نباید چیزها نویسم بی«خود» که چون «واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.کاشکی، یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم بغایت؛و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم؛چون
پشت پنجره نشستهام. پنجرهی ماشین. دارم گذر میکنم از خیابانها و آدمها و بیشتر از همه درختها. درختهای خشک شده و اندوهگینی که یار خود، برگهایشان را چند ماهی میشود که از دست دادهاند. همهی درختها در این غم برای هم میخوانند و این خواندن همان خشخشِ برگهاست هنگام جان دادن. این آخرین نواییست که از برگها و درختها شنیده میشود.
این روزها جهان پر است از مرگ. پر است از از دست دادنهایی که در سکوت اما پر از
جنگ در تمام ابعادش اتفاقی نبود که بگذرد و تمام شود. جنگ ادامه پیدا کرد. همان جا، گوشهی طاقچهی خانه. آن جا که قاب عکسی لبخند میزد. همان جا که مادری هر روز دستمال به دست میگیرد و گرد زمانه را از لبخند پسرش پاک میکند که مبادا غبار بنشیند روی پیرهنِ سفید و اتوخوردهی پسرش. جنگ همان جاست. همان جا که مادری با قلبی چروکیده، تمام قوایش را جمع میکند تا مبادا نگاهِ اندوهگینی بدوزد به پسرش.
باز هم
آلبر کامو در کتاب خطاب به عشق مینویسد:
«سخت شکوهمند اما هولناک است که یکدیگر را وقت مخاطره و تردید هم دوست بداریم. در قعر دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیارزد.»
زندگی انسان پشیزی نمیارزد. این جمله را باید بچسبانم به دیوار اتاقم. هرشب هم نگاهش کنم. هرشب هم دو خط دربارهاش بنویسم و بدانم که این جمله جز حقیقت چیز دیگری نمیگوید. آنقدرها هم که دیگران میگویند تلخ نیست. من میدانم که تلخ
گویی ترسی از اندوهی در دلم نباشد، دراز کشیدهام و برای هزارمین بار خیره شدهام به سقف. انگار تابستان باشد و تمام فکرم این باشد که ماهی قرمزهای حوض چقدر میکشد مرا هضم کنند؟ نکند یک وقت خورشید بیافتد وسط زندگیمان و همهچیز را بسوزاند؟
آرام دراز کشیدهام و زیر لب با خودم آن آهنگ بیکلام را زمزمه میکنم. میپرسی چطور؟ راستش همین که یک موسیقی بیکلام در ذهن آدم هزار بار مرور شود یعنی آدم دارد با لبهاش آن
حتی اگر یکی از نوشتههای مرا در این سایت خوانده باشید، متوجه خواهید شد که تا چه اندازه به واژهها، به تکتک واژهها و مستقل از خود نوشتهها فکر میکنم. من برای آنها هویت قائلم. هویتی که همهی یک متن را می سازد و بدون تفکر روی تکتک آنها نوشتهای اصلا شکل نمیگیرد.
هویت فرد مستقل است از جامعه یا نمیدانم هویت جامعه را هویت تمام اعضای آن جامعه تشکیل میدهد بحث دیگریست؛ اما در یک نوشته اگر واژهها نباشند،
«نوشته همیشه دریست گشوده بهسوی رهایی. در عزلت نویسنده نوعی خودکشی هم هست. آدم در عزلت خودش تنهاست و همواره درکنشدنی. همواره خطرناک. بله، پاداشی باید آن را که خطر کرد و برون شد و نوشت.»
هنوز دو فصل از کتاب را برایم باقی مانده؛ اما بیخیال میشوم و لپتاپ را باز میکنم تا چند جملهای بنویسم. به یاد سایت میافتم که چند روز است رهایش کردهام به امان خدا و هیچ واژهای در آنجا ننوشتهام. تا لپتاپ بالا بیاید