آبان هم تمام شد و فردا اولین روز از سومین فصلِ پاییز است. آبان امسال شبیه به آبان پارسال نبود. سرمایِ آن روزها را نداشت و من هم آن آدم ترسان و سردرگم آن وقتها نبودم و دیگر نیستم.
هفتهای که گذشت توانستم هرروز برای سایت بنویسم و منتشر کنم. بعضی
…شکریفا هستم.
آبان هم تمام شد و فردا اولین روز از سومین فصلِ پاییز است. آبان امسال شبیه به آبان پارسال نبود. سرمایِ آن روزها را نداشت و من هم آن آدم ترسان و سردرگم آن وقتها نبودم و دیگر نیستم.
هفتهای که گذشت توانستم هرروز برای سایت بنویسم و منتشر کنم. بعضی
…محدثهٔ عزیزم، برای من از آدمها نوشته بودی. از آدمهای اطرافمان و قصههای نهچندان جذابی که از ما، برای هم روایت میکنند. من فکر میکنم غمِ تو، غمِ عالمی از آدمهاست. بله. همهٔ ما بابت درک نشدن از طرف آدمها دلزده میشویم. بله بله. حق داریم خوب.
نوشته بودی کنار آمدن با نظرات و حرفهای آدمها
…باید بیژن جلالی را بیشتر بشناسم و نمیدانم میان حرفهای کدام آدمی خوانده بودم که «شاعر را باید میان شعرهاش جستوجو کرد». میخواهم دفتر سکوتش را بخوانم و بعد که توانستم بشناسمش، یک معرفی برایش بنویسم. تا اینجا میدانم که شاعر است. همین.
این روزها که در پیش
داریم
چه دیرگذرند
و
این سوال را بارها از خودم پرسیدهام. بارها رو به آینه ایستاده و با خودم کلنجار رفتهام که آخر نانت کم بود یا آبت که وبلاگ هوا کردی یکدفعه.
اما بعد به آن آدم درون آینه لبخند میزنم و میگویم: «دلیل دارم.» آدم درون آینه نمیخواهد بشنود؛
اما من مصرانه دستش را میگیرم و
…فکر میکنم هزارتا کلمه شد. بله! هزار کلمه امروز نوشتم. البته نه منسجم و به یکباره. در فواصل مختلف و دربارهٔ موضوعات متفاوت.
میخواستم از میان جملاتی که پشت سر هم ردیف میکنم، یک ایده بیابم برای پستِ امروزِ سایت. اما هیچکدامشان تبدیل به متنی درخورِ توجه نمیشدند. همه بیمایه بودند. نمیتوانستم آنها را، آن جملههای بینظم و بیوفا به ساختار مقاله را رها کنم میان سایت.
حتی زمانی که ذهنم را از موضوعات متفرق خالی میکردم و فقط و
…آرتور کریستال جُستارنویس است. او را در آمریکا با جستارهایش میشناسند و متاسفانه در ایران چندان کسی او را نمیشناسد. حالا به هرواسطهای. بهتر است بگویم به هیچ واسطهای.
جوانتر که بوده، دلش میخواسته رماننویس شود اما این اتفاق هیچوقت نیفتاده و او حالا با هفتادوخوردهای سن، منتقد است و البته فیلمنامهنویس.
در ابتدای چهارمین جُستارِ کتاب، با
…شکریفای عزیز، برایم نوشته بودی که این روزها بسیار مینویسی و توانستهای به عادتِ روزانهنویسیهایت پایبند باشی. نوشته بودی که مینویسی و چندان هم به کیفیت نوشتههایت نمیاندیشی. مینویسی و اجازه میدهی نوشتن تو را نجات دهد. از چنگال هیولای روزمرگی و ناامیدی و هزارتا حس و حالِ نابودکنندهٔ دیگر که کم نیستند دوروبرمان.
بله، همین راه را ادامه بده شکریفا. نوشتههایت خودِ تواَند در این روزها. افکار تو هستند روی کاغذ که از جانت برآمدهاند. پس آنچه را که
…همهٔ جهان را تیره مییابم. امنترین نقاطِ جهان هم که دوست میداشتم و خیال میکردم میتوانم روزی در آنجا با خودم خلوت کنم، تبدیل به لکههای سیاه و تاریک شدهاند روی نقشه.
پیادهرویها و فکر کردنهای همیشگیام را از دست دادهام. کتابها را نیمهکاره رها میکنم و میروم سراغِ دفترم. از کاغذ و قلمم کاری برنمیآید، موسیقی را پلی میکنم. آن لحظات هم چیزی دستگیرم نمیشود، خیال میکنم شاید بشود با دوسه قطره اشک موضوع را جمع کرد؛ اما اشک
…شکریفای عزیز،
برای من نوشته بودی که بیکار ماندن ذهنت را به آشفتگی میکشاند. گفته بودی حالا که هیولای روزمرگی روزهایت را درنوردیده، نمیدانی چگونه خودت را آرام نگه داری.
شکریفای عزیز با من صادق باش. آیا لحظاتی که کاری نه چندان حیاتی و مهم برای انجام دادن داری، بهرهوریات بالا میرود؟
یا اینکه وقتِ بسیاری را صرفِ فضای مجازی و این آشفتهبازار میکنی؟
آه میدانم. از جذابیت و سرگرمیهای ناتمام فضای مجازی که بسیار هم
…«روزی در بوئنوس آیرس، خورخه لوئیس بورخس از خیابانی میگذشت. رهگذری راه بر او گرفت و با هیجان پرسید: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس در جواب گفت: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟»
بعد از مدتها امروز خودم را رساندم به کتابخانهٔ
…
دیدگاههای تازه