عینالقضات همدانی میگوید:
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. ای دوست نه هرچه درست و صواب بود، روا بود که بگویند.و نباید چیزها نویسم بی«خود» که چون «واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.کاشکی، یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم بغایت؛و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم؛چون احوال عاشقان نویسم نشاید،چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید؛و هر چه نویسم هم نشاید؛و اگر هیچ ننویسم هم نشاید؛و اگر گویم هم نشاید؛و اگر خاموش گردم هم نشاید؛و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید.»
عین القضات حقیقتِ فکرِ یک نویسنده را میگوید. جنگی در ذهن از نوشتن و ننوشتن که گاهی آدمی را باز میدارد. این سوال که آیا حقِ نوشته را آن گونه که شایسته است ادا میکنیم؟ این پرسشیست که همهی نویسندهها در آغازِ نوشتنشان به آن برمیخورند. از خودشان و قلم و کاغذشان میپرسند و پاسخی نمییابند. پاسخ اما نزدِ ماست. نوشته همان لحظه که نوشته میشود رازِ خودش را بر ما آشکار میکند. آن لحظه که پردهها را کنار میزنیم و تمام اسرار را کشف میکنیم و ازِشان مینویسیم، درمییابیم که نوشتهها نوشته میشوند چون باید کسی بخواند و دریابد که رازی وجود دارد که نباید کشف شود. یا اینکه کشفِ این راز آسان نیست. نزدیک نشوید.
بارها شنیدهام که افراد میگویند که نمیدانیم از چه بنویسیم و این پرسشی نیست که پاسخی داشته باشد. اگر کسی بخواهد بنویسد از هیچترین قصهها هم روایت میکند و این پرسش را کنار میزند. اما آن کس که بخواهد بنویسد و رنجِ ارزشِ نوشتهها و حقِ ادانشدهی آنها دغدغهاش باشد، یقین دارم که بهترینها را مینویسد. آن گونه که عین القضات و دیگر عارفان نوشتند. آنها که همهی رنجهای جهان را در دل داشتند و ناگهان فریادِ اناالحق زدند و گمان بردیم که کافر شدهاند. اسراری که نوشتن بر آدمها آشکار میکند عمقِ دیگری دارند. چشمانِ ما حتی توانِ دیدن و قلبمان توان دریافتنش را ندارد. ما تنها چیزی میشنویم و گذر میکنیم و تعدادی واپه از خودمان به یادگار میگذاریم. بیآنکه رازِ حقیقیِ واژهها را کشف کرده باشیم.