هیچچیزِ تازهای وجود ندارد. هیچ انسانی با شمایلی متفاوت از دیگر آدمها به دنیا نمیآید. همهچیز همانطور است که بوده و این زندگی یک کلیشه است.
کلیشه چیست؟ میخواهم معنای این واژه را دقیقتر بدانم. کلیشه چطور کلیشه شد و حالا چرا هرچیزی را که دوست نداریم میگوییم کلیشه است؟
میخواستم بدانم پی و ریشهاش به کجا میرسد که رسیدم به این چند جمله از سعید عقیقی در سایت شاهین کلانتری:
در پاسخِ یک دوست: میخواهی بدانی کلیشه چیست؟ کلیشه یعنی بیش از آن که به کیفیتِ کارت فکر کنی، به این فکر کنی که خواننده و بیننده در بارۀ کارت چه خواهد گفت. یا بعدش چه خواهد شد. یا هر آنچه گفتهای، با همان شدت یا آهستگی که خواستهای بگویی، دریافت شده یا نه. کلیشه یعنی این که از ترسِ فهمیده نشدن، آنچه را میفهمی ننویسی و بهجایش فکر کنی چه طور میشود فهمیدههای پیشین را دوباره سرِ هم کرد. کلیشه یعنی به زور، خودآگاه جلوه کردن. حال آن که وقتی تنها به کارت بیاندیشی، میبینی بیآنکه بخواهی، همه چیز در آن هست و در این دَم، هیچ نیرویی قویتر از ناخودآگاه نیست. باقی بقایت.
کلیشهها همینها هستند. همینهایی که هرشب با خودمان مرور میکنیم. این یکی را اگر بنویسم چه میشود؟ اگر این یکی را ننویسم چه؟ دیگران چه خواهند گفت و هزاران چیز دیگری که وجود ندارد و ما، توی خیالمان آنها را ساخته و به آنها دامن زدهایم.
از من اگر بپرسی به تو خواهم گفت که کلیشه تکرارِ مکررات نیست. من میگویم کلیشه هیچ کاری نکردن است. دست روی دست گذاشتن و هی منتظر ماندن است. بهنظر من کلیشه برای اینکه از بین برود به تکرار نیاز دارد. به تکرارِ تکرارشدهها و این چرخه ادامه دارد تا یک وقتی، از دلِ نوشتهها لوعی سر برسد.
من به کلیشهها فکر میکنم. حتی به نوشتن از آنچه که تبدیل به کلیشه شده هم فکر میکنم. میخواهم گیر بیافتم در این دریایِ پهناور و آنقدر دستوپا بزنم تا خود، بهواسطهٔ همان تلاشها نجات یابم.
شاید این نوشته را هم دوست داشته باشید: آیا واژهها ما را نجات میدهند؟