«روزی در بوئنوس آیرس، خورخه لوئیس بورخس از خیابانی میگذشت. رهگذری راه بر او گرفت و با هیجان پرسید: «آیا شما بورخس هستید؟» بورخس در جواب گفت: «گاهی اوقات.» قشنگ بود، نه؟»
بعد از مدتها امروز خودم را رساندم به کتابخانهٔ محبوبم. خیره شدم به کتابها و لذت بردم از بودنشان.
بعد هم کتابی که دیروز نامش را از شاهین کلانتری شنیده بودم، گرفتم و زدم بیرون.
مقابل کتابخانه، هم اتوبوس بود و هم از این تاکسیزردهایی که دربست میبردند تا درِ خانه؛ اما من دلم میخواست قدم بزنم. قدم بزنم میان شلوغیهای شهر و صدای اذان و دادوبیداد پسرهایی که بارِ میوه را خالی میکردند.
دوربین موبایلم را آماده کردم. میخواستم بعد از مدتها در و دیوار شهر را در حافظهٔ موبایلم ثبت کنم و روزهایی که ایده کم میآورم، ازشان بنویسم.
بنویسم از جوانی که در ایستگاه آتشنشانی نشسته بود و با موبایلش ور میرفت، از پیرمردی که میخواست هرطور شده مرا برساند خانه، از آرایشگری که وایفای رایگان گذاشته بود در آرایشگاهش، از موزهای گرانی که هیچکس آنها را نمیخرید و سیاه شده بودند، از خیابانی که نمیدانست چرا آدمها وقتی چراغ سبز است، از خیابان رد میشوند و هزاران آدم و قصهای که امروز در ذهنم ثبتشان کردم برای روز مبادا.
همینطور که دوربین را میچرخاندم و از خیابان و درختها و گنجشکها و آدمها عکس میگرفتم، یادِ پاسخِ بورخس افتادم. آن لحظهای که رهگذری از او پرسیده بود آیا شما بورخس هستید و او گفته بود گاهی اوقات.
لابد بورخس میدانسته که چرا همیشه هم آدم نباید در پوستهٔ خودِ خودش بماند.
او میدانسته که آدم گاهی نیاز دارد برود توی بدنِ پیرمردی که لاقید سیگار میکشد و بهجای او از لحظاتش لذت ببرد.
میدانسته که زندگی خیلی بامزه میشود اگر رو به ویترینِ مغازهها بایستی و برای مردهایِ کتوشلوارپوشی که معلوم نیست به کجا خیره شدهاند، دست تکان بدهی.
یا حتی گاهی بروی در جلدِ زنِ چادریای که یک عالم میوه گرفته دستش و همهٔ شهر را زیرِ نگاهش دارد و میخواهد آدم دستبهخیری پیدا کند تا کمی از بارش را برساند به خانه.
من وقتهایی که بهجای این آدمها به خیابانها و جادهها نگاه میکنم، نفس کشیدن، آن هم بیرون از جلدِ شکریفا برایم آسانتر میشود.
میتوانم آسان و بدونِ ترس از دختری بنویسم با روسری قرمز، که سعی دارد فروشنده را قانع کند جنس این مانتو، از آن یکی که تنش کرده خیلی بهتر است.
و لحظههایی هم هستند که نیاز دارم به جلدِ شکریفا فرو بروم و غرق شوم در دنیای خودم تا چیزی بهدست آورم و خیالم راحت شود که میتوانم خودم را بسازم. البته قبلش اگر توانسته باشم از خودم و دنیای خودم، چیزی بفهمم.
منبعِ آن جمله: مقدمهٔ کتاب گزارش یک مرگ، گابریل گارسیا مارکز، ترجمهی لیلی گلستان.