چند شب پیش، بهمحضی که به خانه رسیدم، گوشی را دستم گرفتم و بیمقدمه نوشتم که: «من میترسم.» نوشتم و آمدم پایین و تا جایی که حس نکردم دلم آرام گرفت، تمامش نکردم.
بعد هم یک پرانتز باز کردم و برای اینکه خودم، و تنها خودم را قانع کرده باشم، جملاتی نوشتم که آدم باید از ترسهاش بنویسد و بترسد و این حرفها.
و بعد از آن بلافاصله در سایتم منتشرش کردم. این پست، تنها پستی بود که نیاز داشتم آدمها آن را بخوانند. همهٔ چهلویک باری که نوشته بودم من میترسم را بخواند و بعد برای من بنویسد که آیا او هم میترسد؟ او هم گاهی اشک میریزد برای ترسهاش؟ بغلشان میکند؟
بهگمانم، اینطور خیال میکنم که یکیدو نفر آن پست را خواندند. شاید هم یکی آن من میترسمها را خواند و رد شد و پوزخند هم زد. نمیدانم؛ اما من بعد از آن پست، جرئت کردم و با آدمها از ترسم گفتم.
برای یکی از دوستانم، از آدمهایی گفتم که درکشان برایم ترسناک است. نمیتوانم حتی جهانشان را تصور کنم، چه برسد به اینکه بخواهم قدم به جهانشان بگذارم و به آنها حق بدهم که فلان کار را انجم دهند.
برای آن یکی گفتم که گاهی تنهایی مرا میترساند. از خودم بیشتر از دیگر آدمها میترسم و آنقدر با حرفهای بیهوده خودم را عذاب میدهم که دیگر همهچیز تیره و تار میشود. میگویم این استرسهای درونی که هیچ نمود بیرونیای ندارند مرا گاهی لِه میکنند.
یکی از رفقایم گفت این کار را نباید میکردی. نباید همهٔ آن چیزهایی را که به خودت، و تنها به خودت مربوط است برای دیگران بگویی و فریادشان بزنی. واقعا آدم نباید خودش را لو بدهد؟ نباید نقطه ضعفهاش را فریاد بزند؟
آن یکی دوستم گفت که من هم میترسم. گفت تمام تلاشم این است که ترسم را کنار بزنم و با آرامش پیش بروم. گفت گاهی ترسها مرا از انجام هرکاری بازمیدارند اما من ناچارم به تحملِ این ترسها.
من میدانم که ترس اگر تبدیل به خورهای شود و بیافتد به جانِ آدم، چطور همهچیز پودر و خاکستر میشود. میدانم. به وقتش، یعنی یک وقتهایی بوده که من هم این ترسها را از سر گذراندهام.
اما یک جایی از زندگیام، خودم را هول دادم بهسمت سکوت. بابا هزاربار برای من گفته بود تو که مینویسی، تو که میلیاردها واژه برای بیان احساست داری، چرا دیگر صدایت را حرامِ احساستِ گاه ناپایدار کنی؟
بابا گفته بود صدایت را نگه دار. اصلا صدایت را حبس کن و تا جایی که توانستی با واژهها حرفت را بگو. بگو و بگذر و اجازه بده واژهها بر جانت بنشینند و تو را بسازند.
از آن روزها، بسیار میگذرد و من حالا کمی به آن سکوت نزدیک شدهام. هرگاه میترسم، دستانم را فرو میبرم درون جیبهایم. یک گوشه میایستم و ضربان قلبم را میشمارم. بعد آرامآرام قدم میزنم و با هرگامی که برمیدارم، واژهای را در ذهنم مرور میکنم. ترس؟
ترس برای من در همین یک پاراگراف خلاصه میشود. من وقتهایی که میترسم، هیچوقت محکم گام برنمیدارم. تندتند پلک نمیزنم و واژهها را با صدایم حرامِ گوشهای آدمهایی نمیکنم که هیچ تمایلی به شنیدنم ندارند.
من یک گوشه میایستم و نگاه میکنم به تاریکی. پل هوایی یا ایستگاه اتوبوس، برایم فرقی ندارد. میایستم و خیره میشوم به تاریکی و ترسهایم را از دور میبینم که میآیند به سوی من؛ اما تا مرا میبینند که هیچ نمیگویم، از همان راهی که آمدهاند، بازمیگردند.
البته این روزها هنوز به من نرسیدهاند. شاید هم من به آنها نرسیدهام. هرچه هست، دور است. و من فقط نگاهش میکنم. نگاهش میکنم تا بیاید و بتوانم با نگاهم، تنها با نگاهم از خودم دورشان کنم.