همهی ادبیات در سکوت اتفاق میافتد. نوشتههای ما و واژههایی که با آنها از زندگی میگوییم بدونِ آنکه هیچ قیل و قالی به راه بیاندازند، تنها میگویند و عبور میکنند. واژهها این توانایی را دارند که مخاطب را برای چند لحظه بر جای خود متوقف کنند. او را میان جادوی واژهها گیر بیاندازند و با آن ها کاری کنند که نتواند حتی زمینشان بگذارد.
اما مگر واژهها چه رازی درونشان دارند که کشف آن برای خواننده جذاب است؟
همهی راز واژهها و جملات ساخته شده با آنها این است که سکوت را به خواننده یادآور میشود. آنها نه فریاد میزنند و نه یقۀ مخاطب را برای جلب توجه میچسبند. آنها فقط روی خطهایی صاف مینشینند در انتظار خوانده شدن. آرام و بیصدا. آنها فقط نشستهاند و کسی که واژهها را دست میگیرد و با آنها دنیای دیگری میسازد ما هستیم. ما انسانها.
چگونه با واژهها جهان دیگری بسازیم؟
صدای آنها را بشنویم. هرگاه واژهای نوشته میشود فریاد میزند که مرا بشنوید. مرا ببینید و آگاه باشید که من هستم و هستِ من وابسته به شماست. شما اگر درنیابیدم از دست میروم. از دست میرویم. همهی واژههای جهان از دست می روند.
سپس صدای آنها باشیم. صدای آنها را به دیگران برسانیم و بدانیم که رسالت ما در برابر بودنِ واژهها همین است که صدای آنها را فریاد بزنیم. ما آنها را جدا از اینکه مینویسیم، فریادشان هم میزنیم و اینچنین واژهها را به جهان عرضه میکنیم. خواندن آنها یک چیز است و رساندن صدایشان به دیگران چیز دیگری.
پس از این خواندن و شنیدن تعاملِ میانِ ما و واژهها شروع میشود. او میگوید و ما میشنویم. ما میگوییم و او مینویسد و جهانی ساخته میشود که در آن هم صداها پیداست و هم نوشتهها.
و چرا سکوت؟
و تمام اینها در سکوت رخ میدهد. سکوتی که نویسنده را به تفکر و بعد از شنیدن مجبور به شنیدن و بعد هم به نوشتن وامیدارد. نویسندهها اگر سکوت و تنهایی را ستایش کردهاند یک دلیل دارد و آن این است که سکوت در انسان تونلی میسازد بهسوی واژهها. راهی که آدمِ خسته از خود به واژهها پناه میآورد و ناگاه خودش را در میان همانها پیدا میکند.