داشتم فکر میکردم که اگر قصۀ کرونا شروع نشده بود و شبیه به زندانیها کنجِ خانه نمانده بودیم، این روزها میتوانست اولین روزهای بازگشتمان به خوابگاه باشد. اولین روزهایی که دستکش دست میکردیم و غبارِ پنجرهها را میگرفتیم. خوراکیها را جا میدادیم توی کمد و عهد میبستیم که دیگر غذای خوابگاه را نخوریم؛ اما به دو روز نرسیده یادمان میرفت.
شال و کلاهمان را جا میدادیم میان لباسها و خودمان را برای سرماهای عجیبوغریب آماده میکردیم. بعد هم که کارها تمام میشد، چای میریختیم و خوراکیهای هیجانانگیز را میآوردیم میان و برای هم از تابستانی که گذشت میگفتیم. چایمان را سر میکشیدیم و با سر تاکید میکردیم که حق با اوست و مادرش در این مورد زیادهروی کرده.
و آخرِ شب هم قوریِ آب جوش و پلاستیک چای کیسهای را هل میدادیم زیرِ میز و میرفتیم روی تخت و گوشیها را دست میگرفتیم. یک پیام هم از خانواده داشتیم که میگفت: «خوبی؟ شامت را خوردی؟ زودتر بخوابید تا برای کلاس هشتِ صبح سرِ حال باشید. شببخیر.»
اما خوابمان نمیبرد که. هزارتا قصهٔ دیگر باقی مانده بود که تعریف کردناش از روی تخت و دولا شدن و پی گرفتناش عالم دیگری داشت. و البته تا یک نفر داد نمیزد که: «شما داشکدهتان این کنار است. من باید بروم دهکده.» بیخیال نمیشدیم و آرام به هم میسپردیم که مابقی را فردا برایت تعریف میکنم.
من شیفتهٔ زندگی خوابگاهی نبودم. مسافت و دوری برایم مفهومی داشت که نمیتوانستم ماهها آنجا بمانم که اگر میتوانستم، هرهفته نمیرفتم و هرهفته نمیآمدم.
حال اما، یعنی حالا که از پلههای نفرینشدهٔ خوابگاه و خیال و قصههای فراواناش جدا شدهام، هیچ بالشم را خیس نمییابم. هیچ خودم را تنها نمییابم. داستانها را نمیشنوم و نمیترسم. نمیترسم و از اینکه از ترسهایم دور افتادهام میترسم.
آدم مگر چندبار در زندگیاش میتواند از بیآرتی بترسد؟ مگر چندبار میتواند ترسِ جا ماندن از قطار را تجربه کند؟ چندبار امکان دارد از رفتنِ اتوبوسِ ساعت شش عصرِ جمعهها بترسد؟ یعنی چندبار دیگر میشود از رفتن متروی میدان صنعت و نیامدناش تا یک ربعِ دیگر ترسید؟ یعنی چه روزی باز هم از سرماهای وحشتناک دانشکده میترسم؟ باز چه لحظهای رد شدن از خیابان ونک برایم غول میشود و ترس میریزد توی دلم؟
آدم مگر چیزی است جز ترسهاش؟ یعنی حالا همه و همهٔ ترسمان باید یک بیماری باشد؟ پس ماباقی ترسها چه میشوند؟ چه بلایی به سرِ ترسِ من از بیآرتی میآید؟ پس دیگر کِی سعی کنم از رد شدن از خیابان ونک نترسم؟
پس چجور بدون ترسهایم دوام بیاورم و همچنان به خودم بقبولانم که دارم با خودم میجنگم تا به شرایط عادت کنم؟
+از این به بعد قصههای خوابگاه و دیگر خاطراتم را همینجا روایت میکنم. اینستاگرام را دیگر دوست ندارم. اشتیاقم برای روایت در سایت هرروز بیشتر و بیشتر میشود. البته یک طرف ذهنم دارد میگوید که الکی نگو. تو نمیتوانی بیخیال آنجا بشی و حرفهات را برای در و دیوار سایت بنویسی. اما میدانی پاسخ من چیست؟ همین که: «حالا میبینیم.»
+راستی طیِ همین هفتهای که گذشت، من سهتا پست گذاشتهام. با همین یکی. هوراااااااا! این یعنی کلی پیشرفت و من بابتاش خوشحالم و خودم را بغل میگیرم و میبوسم. تازه یک جایزه هم پیش خودم دارم.
+راستی داشت فراموشم میشد. از این به بعد، اول هفته پنجتا پیشنویس در سایت برای خودم تعیین میکنم. پیشنویسهایی که سرِ یک ساعت در سایت منتشر میشوند و من باید آنها را تا قبل از آن ساعت تکمیل و بعد هم روانۀ سایت کنم.
2 دیدگاه روشن چه بلایی به سرِ ترسهای من میآید؟
خیلی لذت بردم 😍
ممنونم ازت. سلامت باشی.