مینشینم پشتِ میز و دفترم را باز میکنم. توی راه، وقتی میآمدم، به خودم قول دادم که ترس را کنار بگذارم. به خودم قول دادم که آرام باشم و حالا وقت عمل کردن به آن قول و پیمانها بود.
دفترم را باز میکنم و ریزریزِ حرفهایی را که با خودم مرور کردهام مینویسم. مثلا مینویسم که واژهها ترس ندارند. غول نیستند که خودت را ازشان قایم نیکنی. بعد میگویم که باشد. ناتوانیهایم را چطور بپذیرم؟
باز قلمم مینویسد که میخواهی بگویی همهٔ این حرفهایها یک روز آماتور نبودهاند؟ یعنی آنها از پنجاه به صد رسیدهاند که اگر تو از صفر به صد برسی کمی ضایع است؟
این را هم توی خودم حل میکنم. یعنی سعی میکنم حلش کنم. هرواژهای را که روی کاغذ مینویسم، حسهای ترسناکم رخت میبندند و از توی مغزم میروند بیرون. جایی دور. خیلی دور.
بعد از خودم خواهش میکنم که بهترینِ خودش باشد. «هرچند آماتور و تازهکار هستی؛ اما چیزهایی هم بودهاند که ازشان خواندهای. نه اینکه کامل و صددرصد، نه. اما خوب هرچه هستی را وسط بگذار و تا قران آخرِ خودت را خرج کن. میارزد.»
به سطرهای آخر که میرسم، بچهها آمدهاند و میزهای اطراف پر شده. بهشان سلام میکنم و آن دو خطِ آخر را هم پر میکنم. انگار جدی جدی آن آرامشی را که انتظارش داشتم، آمده و توی قلبم نشسته. آخر سر میچرخانم و توی برنامههای امروز چندتا کار میبینم.
باید تیتر بنویسم و چندتایی هم استوری. لبهام تا بناگوشم کش میآیند. توی دلم غوغا بهپا میشود. انگار دارم سفینهٔ فضاییام را که بسیار هم پروژهٔ نفسگیری است، هوا میکنم. اکسیژن را از اطرافم میگیرم و خالیاش میکنم توی ریههام.
لپتاپ را باز میکنم، انگار سفر به فضا، فضایی شگفتانگیز شروع شده باشد، روی پاهام بند نیستم. اما دست خودم را میگیرم و مینشانم روی صندلی. بعد هم صفحهٔ سفید و آبیِ دراپباکس را باز میکنم و مینویسم. از خیالم میگذرد که عجب سفری بود. قشنگ مرا ساخت.