ماریو بارگاس یوسا در کتاب چرا ادبیات مینویسد: «درست گفتن و تسلط بر زبانی غنی و متنوع، یافتن بیانی مناسب برای هرفکر و هراحساسی که میخواهیم به دیگران منتقل کنیم، بدین معناست که آمادگی بیشتری برای تفکر، آموختن، آموزش، گفتگو و نیز خیالپردازی و رویاپروری و حس کردن داریم.»
روزهای اولی که داستانهای کوتاهم را توی آن دفترِ جلدقهوهای مینوشتم، خیال میکردم اگر واژهها را به طرزِ ناشیانهای بچینم روی هم و هی به پروپای تکتکشان بپیچم، اتفاقی در متن میافتد به نام زیباییتِ نوشته.
دلخوش بودم به واژههای سادهای که بدون هیچ الگوی خاصی روی هم انبار میشدند و در آخر هم، اگر از من بپرسید میگویم، هیچ نمیگفتند.
هیچگویی همان بیماریِ هیجانانگیزیست که دیر یا زود به جان هرادبیاتپروری میافتد. یک جایی هم به جان آدم میافتد که درست است و منطقی. یعنی امکان ندارد در لحظه و زمان دیگری گرفتارش شوید.
و آن کجاست؟ روزهای اول. بله، روزهای اولی که واژهها را میبینیم، خیال میکنیم که وای خدای من، یک عالم واژهٔ عجیبوغریب که میتوانم باهاشان (!!!!) یک عالم متن و داستانِ عجیبوغریبتر نوشت.
من آن روزهای اول یک دمت گرم هم به خودم گفتم و گازش را گرفتم و رفتم. اما راستش میان راه کلهپا شدم.
چرا؟ هیچ اتفاق هیجانانگیزی نمیافتاد. متنهام نه تازگی داشتند و نه راستش هیچچیز دیگری. واژههای اجقوجقی بودند که صرفا روی هم تلنبار شده و بیمار مانده بودند.
اما آن تصادف. خوب آن تصادف مرا نجات داد. آن تصادف مرا از همهٔ چیزهایی که پیش از این وجود داشتند و چندان هم چیزهای دستوپاگیری نبودند خالی کرد.
آن وقت بود که گشتم تا واژههای خودم را پیدا کنم. واژههایی که پیچیده نبودند؛ اما بودند. بودنشان به من انگیزه میداد تا بیشتر فریادشان بزنم و آنگاه به معجزهٔ همیشهنویسی رسیدم و همهچیز رفت به همانجایی که باید.
بیشتر از این متن را کش نمیدهم. یوسا همهچیز را در سه خط گفته و من در چندین خط. این یعنی هنوز هم راهِ زیادی پیش رو دارم. پیشنهاد میکنم یکبار دیگر سهچهار خطِ اول را که از یوسا نقل کرده بودم بخوانید.