مریم جانم، کتابهایی را که سفارش داده بودی، بالاخره پیدا کردم. مرا بابت این تأخیر ببخش. صاحبکارم، آقای احمدی را که میشناسی؟ هرچه میگفتم این کتابها هدیهاند و آخر برج از حقوقم کم کنید، راضی نمیشد. یکسره میگفت اوضاع کتابفروشیام روبهراه نیست. نمیتوانم کتابها را به کسی نسیه بدهم.
مرا ببخش مریم جان. هرطور بود کتابها را برایت فرستادم. امیدوارم این هدیه تو را خوشحال کند و بر جانت بنشیند.
مریم، راستش دلزدهام از آدمها. کتابها را حتی قرض و نسیه هم نمیدهند. میدانم. میدانم کاغذ گران شده و کتابها هم به همان مقدار قیمتشان بالا رفته؛ اما پس تکلیف واژهها چه میشود؟
آدمهایی را میبینم که کتابها را میخرند برای رنگ و لعابدار کردن کتابخانهٔ مجللشان. راست میگویم مریم جان. توی کتابفروشی هزارتا از این آدمها دیدهام و چشم بسته و باز راهنماییشان کردهام که جنسِ جلدِ فلان کتاب اینطور است و اینطور نیست و بعد هم پناه بردهام به قفسهٔ رمانها و نگاهشان کردهام.
من هم گناهکارم مریم جان. آخر چرا به آدمها نمیگویم که واژههای توی کتاب، بیشتر از جلد و رنگ و رویشان حرف برای گفتن دارند؟ این واژهها همدیگر را بغل میکنند و قصه میسازند برای ما؛ اما ما چه میکنیم؟ هیچ. حرفهاشان بهاندازهٔ ارزنی ارزش ندارد برای ما.
دلم خون است مریم جان. کرونا هم هست و آدمها پول برای خوردن ندارند، چه برسد به خواندن. و راستی مرا بابت این تاخیر ببخش. مریم جانم، واژهها را بنوش. پای حرفهاشان بنشین و صبورانه رازشان را کشف کن. آن وقت خواهی دید که راز درون خودت هم کشف میشود. واژهها مریم جانم، واژهها را فراموش نکن.