تا میآیم ناامید بشوم، تا از ذهنم میگذرد که این چه وضعی شده و دستانم را میبرم که حلقه کنم بهدور پاهام و اشک بریزم برای همهٔ کسانی که در روزهای پیش رو از این جهان، بیگناه و رنجور میروند، بهیاد آن جملهٔ پابلو نرودا میافتم که میگفت: «اگر هیچ چیز نتواند ما را از مرگ برهاند، لااقل عشق از زندگی نجاتمان خواهد داد.»
بلند میشوم. یک لیوان آب مینوشم و بیدلیل لبخند میزنم. همهٔ وقتهایی که هزاران دلیل وجود دارد برای گریستن و هیچ دلیلی موجود نیست برای خندیدن، سعی میکنم لبخند بزنم. ماهیچهٔ لبهام و اطراف دهانم بهشدت درد میگیرند اما من تمام تلاشم را میکنم.
میانِ همان بغلی که پر است از غم، دست به زانوهام میگیرم و لبخند میزنم. سخت است. قلبم آزرده میشود. نمیتوانم چشم به روی رنجها ببندم اما ایمان دارم که تمام انسانها، به امید یک نفر هم که شده محتاجاند.
همهٔ آدمها نیاز دارند به کسی که چراغ را، برای چند لحظه هم که شده روشن نگه دارد. لبخند بزند. لبخندی که برآمده از عمق قلب و ذهنش باشد و رنگ ببخشد به تاریکیها
نمیگویم آن چراغ منم. ابدا نمیتوانم آنچنان نورِ درخشانی باشم. هنوز سوخت لازم و کافی را کسب نکردهام. من اگر کورسوی امیدی باشم که در تاریکی، با جانی خسته چشمک میزند و خودش را حفظ میکند، برایم بس است.
یک لیوان آب خنک مینوشم. میان موسیقیها میگردم و همان را که از دور برای همهٔ جهان از ادامه دادن میخواند، پلی میکنم و بلاخره لبخند میزنم. نرودا راست میگوید. عشق از زندگی نجاتمان خواهد. عشق. عشق به روزها و نورها.