پشت پنجره نشستهام. پنجرهی ماشین. دارم گذر میکنم از خیابانها و آدمها و بیشتر از همه درختها. درختهای خشک شده و اندوهگینی که یار خود، برگهایشان را چند ماهی میشود که از دست دادهاند. همهی درختها در این غم برای هم میخوانند و این خواندن همان خشخشِ برگهاست هنگام جان دادن. این آخرین نواییست که از برگها و درختها شنیده میشود.
این روزها جهان پر است از مرگ. پر است از از دست دادنهایی که در سکوت اما پر از درد اتفاق میافتند. اما راستی راستی مرگ کجاست؟ پس از مرگ به کدام سرزمین پا میگذاریم؟ این سوال را بارها از خودم پرسیدهام. بارها به خودم گفتهام که مرگ مکان نیست و اتفاق است. لحظهایست که این جهان تمام میشود و جهان دیگری آغاز میشود. جهان دیگری که تا به حال هیجکس از آن خبری برایمان نیاورده است.
اما مرگ برای ما زندهها اتفاق نیست، بلکه مکانیست هولناک و دلهرهآور. وقتی به مرگ فکر میکنیم در ما احساس عجیبی زنده میشود. احساسی که ناشناخته است. هیچکس برایمان روایتش نکرده و از بابتش ما را و آدمهای پیش از ما را دلداری نداده است. مکانیست پر از اشک و آه نالهای که شنیده میشود اما پاسخ داده نمیشود.
آن لحظه که بر مزارِ عزیزِ از دست رفتهمان اشک میریزیم و نامش را صدا میزنیم و جز سکوت نمیشنویم، همان لحظه پی میبریم که مرگ حبس شده در همان چند وجب جا. همان خاکهایی که عزیزِ ما را در آغوش گرفتهاند و ما بر سرمان میریزمشان صدای او را در خود خفه کردهاند.راستی مرگ آنجاست. در دل خاکها و زمین اما قطعا راهی دارد بهسوی آسمان.
همهی ما در این زمین خاکی و بیارزش قبری برای خودمان داریم که همهی اندوهها و ترسهایمان را درونش مخفی کردهایم. ترسِ ما از آدمها، اتفاقها، رفتنها، نبودنها و هزاران چیز دیگر. مرگ ما همانجاست. میان همان ترسهایی که گمان میکنیم ما را در خود میبلعند؛ اما روزها میگذرد و ما زنده میمانیم و آن ترسها هم زنده میمانند و چیزی که دیگر نمیماند برایِ ما، شوقِ زنده ماندن و زندگی کردن است.
این روزها که جهان پر شده از مرگ و اندوه، بیش از روزهای دیگر عمرم از برای نبودن عزیزانِ زندگیام اشک ریختهام. اندوهگین شدهام و فقط خواستهام این جهان جایی برای من تمام شود که عزیزانم زنده باشند. مثل هزاران آدمِ دیگری که این آرزو را کردند و به آن دست یافتند و گاهی هم نیافتند. میدانم که اندوه از مرگ، زندگی را تلخ میکند اما میدانم که ترس از مرگ باعث میشود عزیزان زندگیام را دوستتر بدارم و بیشتر با آنها لبخند بزنم. شاید اگر خودم را میان اندوهها و ترسهام پنهان کنم، دیگر چیزی از من برای آن جهانی که سخنش را میگویند باقی نماند. اما راستی برگها پس از نوای خشخششان کجا میروند؟ چه کسی بر اندوهشان خواهد گریست و در کدام جهان باز به روی درختها و دیگر یارانشان لبخند خواهند زد؟