لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزارتا دانه داشت.
دانهها عاشق بودند. دانهها توی انار جا نمیشدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلیاش رسید.
خدا گفت: «راز رسیدن فقط همین بود. کافی است انار دلت ترک بخورد.»
این نوشته از عرفان نظر آهاری است. میخواستم از صفحات وب دوتا جمله کپی کنم و به عنوان زندگینامه بگذارم اینجا.
بعد دیدم چندان کار زیبایی نیست. روزهای آینده بیشتر از او میخوانم و میآیم و معرفیاش میکنم.