صبحِ پنجم آذر است. چشمهای خوابآلودم را باز میکنم و کورمال کورمال به دنبال موبایلم میگردم. صفحهٔ وب را از شب پیش باز گذاشتهام تا صبح، بلافاصله متنها را یکییکی بخوانم.
میخوانم و بعد هم یکیدو تا محتوای ویدیویی پیدا میکنم و آنها را هم با دقت نگاه میکنم. تمام سعیم این است که نکات را به خاطر بسپارم. آخر دوست ندارم منمن کنم یا چیزی را حین صحبت از خاطر ببرم.
همچنان مضطربم. موقعیتهای ناشناس و غریب همیشه همینقدر مرا میترسانند. همیشه از همهٔ اتفاقات جدید و بهتر است بگویم نامتعارف، میترسم و گاه حتی خودم را پنهان میکنم تا در چنین لحظههایی گیر نیافتم.
اما بالاخره پنجم آذر است. همیشه که روزها و شبها به یک شکل نمیچرخند. آدم هم آخر یک وقت از پناهگاهش بیرون میزند. خوب چه روزی بهتر از پنجم آذر؟
اینها را توی ذهنم مرور میکنم. چای میریزم و میگذارم روی میز؛ اما میلی به نوشیدنش ندارم. از این سر خانه به آن سر خانه میروم و گلهای قالی را زیر پاهایم له میکنم.
آدمیزاد هیچ لحظه و ثانیهای را نمیتواند آرام بگیرد. دقیقا هم تقصیر با اوست. خودش، خودش آرامش را بر خودش حرام میکند. ناگهان موبایلم صدا میدهد. پیامی رسیده از دوستی. برایم نوشته که ترس ندارد و از آدمها و موقعیتهای تازه، چیزی هم دستگیرم میشود.
برایش مینویسم که اگر چیزی فراموشم شود چه؟ پاسخِ این سوال در آن لحظه هیچ بود. هیچ تصوری از پاسخ این پرسش نداشتم. دوست برای من نوشت: «خوب آنها را یادداشت کن.»
راستش تا پیش از آن لحظه که او برایم این جمله را نوشت، هیچ به یاد جادویی زندگیام نبودم. از خودم، دقیقاً از دستهای خودم تعجب کردم که چگونه می تواند از مهمترینها ننویسد؟
کاغذ و خودکار را سروری اتاقم میریزد. خودکار را برمیدارم و بعد هم کاغذی را از کنار کتابهایم. چیزهایی را فهرستوار مینویسم و علامت میزنم. ناگهان همهٔ نکاتی که ترسِ از یاد بردنشان را داشتم، روی کاغذ ردیف میشوند و کمی، راستش فقط کمی از آن هیجان و ترس درونیام را کمک میکنند.
برای دوست می نویسم که انگار تا به حال، هیچگاه ننوشتهام و سالهاست که تشنهٔ قلم و کاغذم برای ردیف کردن واژهها در کنار هم.
لبخند میزند و من هم لبخند میزنم. ناگهان تماسی روی موبایلم میافتد. نفس عمیقی میکشم و از دوست خداحافظی میکنم. زیر لب چیزهایی میگویم و آن دکمهٔ سبز را لمس میکنم تا تماس شود.
آدم درون قابِ گوشی میگوید: «سلام خانم شکری.» من هم سلام میگویم و آرام سرم را تکان میدهم. بعد از آن من هستم و قلبی آرام و مطمئن که میخواهد شمرده و صادقانه به پرسشها پاسخ دهد.