«آیا باور داری زیستن در کنار انسانهایی که از حرفهاشان سر در نمیآوریم چه عذابیست؟»
«آه، بله. خاطرهای به یادم آمد. چندی پیش به گالری نقاشی یکی از دوستانم دعوت شدم. باورت میشود؟ تکتک اعضای بدنم در آن لحظات زجر میکشیدند. میپرسی چرا؟ آه، میگویم. در آن لحظات ذهنِ من از فهم رنگها و نقشها عاجز بود. آن لحظه را به خاطر سپردم. چشمهای من در آن لحظات به مغزِ کرمخوردهام هیچ پیغامی نمیفرستاد و در ذهنم اندیشهای شکل نمیگرفت. آه از آن لحظهها!»
«میدانم، میدانم از چه سخن میگویی. حال برای من به تفصیل توضیح بده که آیا این رنجیست فراتر از ناآگاهی دیگران نسبت به ما؟ بگذار این طور بگویم. آیا آن زمان که انسانها سخنان و آراء تو را درنمییابند، غمْ تمام وجودت را در برمیگیرد یا آن لحظه که از درک دیگران عاجز میمانی؟ برای من بگو و از این عذابها رهایم کن.»
«گوش کن. برایت خواهم گفت. اما در آغازِ سخنانم از تو میخواهم به این پرسش من پاسخ دهی. خوب فکر کن. فکر کن و سپس آنچه در ذهنت میگذرد به زبان بیاور. حالا بیانش میکنم. گوش کن: آیا آن لحظه که تابلوهای نقاشی و رنگها به درکِ من درنیامدند، دردی و غمی درونم نـنشست از بابتِ نادانی و ناآگاهیام نسبت به آن علم؟
میدانم پاسخت بیشک آریست. اما آیا اهمیتی دارد؟ آه این سوال را نمیگویم. از سوالی که تو بیانش کردی سخن میگویم. آیا غمها را میتوان ارج نهاد؟ آیا نادانی در تمام لحظات و در تمام مکانها نادانی نیست؟ رنجِ نادانی در ذهن عظیمتر مینماید یا رنجی که از بابت مواجهه با دیگران نسیب ما میشود؟
میدانم در ذهنت چه میگذرد. من هم از زجر سخن گفتم؛ از زجرِ نادانی اما سخن گفتم. از زجری که اگر به تفکر و پر کردن پوچیها و خلأها نینجامد، نمیارزد به علف هرزی در گوشهٔ باغچهای. غم غم است و آن زجری که از بابتش متحمل میشویم، ما را سوق میدهد به سوی دانایی.
دیگران یا ما؟ آه چه اهمیتی دارد؟ هردو نادانیم. هردو نسبت به خودمان و هردو نسبت به دیگری نادانیم.
و آن رنج است که هرکس آغوش بازتری برای پذیرفتناش بگشاید، خیلی زود دانایی را درونِ خود حل خواهد کرد.»
| آبان ماه ۱۳۹۹ |