محدثهٔ عزیزم، برای من از آدمها نوشته بودی. از آدمهای اطرافمان و قصههای نهچندان جذابی که از ما، برای هم روایت میکنند. من فکر میکنم غمِ تو، غمِ عالمی از آدمهاست. بله. همهٔ ما بابت درک نشدن از طرف آدمها دلزده میشویم. بله بله. حق داریم خوب.
نوشته بودی کنار آمدن با نظرات و حرفهای آدمها گاه سخت و غریب است. آه بله. همین طور است. ما دلمان میخواهد به تایید آنها دربیاییم اما راستش هیچوقت یا بیشتر وقتها خبری از دریافتن نیست. آنها بیرحمانه ما را قضاوت میکنند.
اما محدثهٔ عزیزم، من گمان میکنم آدمها ناچارند به قضاوت کردن. فکر میکنم ذهن ما انسانها اینطور طراحی شده که پیش از تصمیم گرفتن ما، برای خودش میدوزد و پیش میرود. در کسری از ثانیه برای خودش خیالبافی میکند و در چالهها و چاههای عمیقی میاندازد ما را. یا هزاران قصهٔ دیگری که مغز ما بدون اجازه از خودمان دریافت، و بعد هم پردازش میکند هم همین طور هستند. نه؟ اینطور فکر نمیکنی؟
نمیدانم درست است یا نه؛ اما فکر میکنم محصول چنین اتفاقی، همین جملات مأیوسکنندهایست که از این و آن میشنویم و گاه خودمان هم بیانشان میکنیم.
پس برای همین میگویند قبل از سخن گفتن، چند لحظهای بیاندیشید؟ بله بله. دقیقاً همین است. آن لحظه که ذهن ما فرآیند ناخودآگاه پردازش قصهها را انجام میدهد، امکان دارد هرسخن نسنجیده و تلخی را به زبان بیاورد؛ اما لحظهای که آن قصهها را بالا و پایین میکند و گزنده یا شیرین بودنشان را برای شنونده میسنجد، درون یک چهارچوب قرار میگیرد.
ارزشها را پیدا میکند. طبق آنها تصمیم میگیرد که کدام واژهها و قصهها را بیان کند و کدام را هم نه. فکر میکنم برای همین گاهی از فکرهای پوچی که به ذهنمان میرسد شرمنده میشویم.
اما شرمندگی ندارد محدثه جان. راستش ذهن همهٔ ما اینطور طراحی شده و کافیست افسارش را در دست بگیریم. آن وقت زیباترین قصهها به مغزمان خطور میکند.
محدثهٔ عزیزم، تو اما از این قصهها مأیوس نشو. بگذار آنها قضاوتهای شتابزدهشان را بیان کنند. آنها بعد از مدتی، درمییابند واژههایی که برای باز داشتن تو از مسیرت بیان کردهاند، خطا بوده و زمانش رسیده که خودشان در انتخاب یک مسیر درستودرمان فکری اساسی کنند.
2 دیدگاه روشن ذهن چطور کار میکند؟
میدانی شکریفا چه چیز مرا زنده کرد؟ دیدن نامم در سایت تو. این بزرگترین هدیهایست که نمیتوانم باورش کنم. اصلا نمیدانم لایقش هستم یا نه. باور کن حتی نمیدانم از سر هیجان است که مینویسم یا از سر دیوانگی. اما چنان ذوقزده شدهام که انگشتانم میلرزد. آخر نمیشود که تو غر بزنی و یک نفر غرهایت را سرجمع کند، صیقلشان بدهد و آنوقت به زیباترین شکل ممکن به اشتراک بگذارد. آن هم در سایتش. در جایی که ابدا فکرش را هم نمیکنی.
بابت این لطف بزرگت بینهایت متشکرم مهربان.
تو هدیهای هستی که نوشتن برایم آورد(:
حالا به حرفهای من گوش کن محدثه.
اینکه یک نفر از دغدغههایش برای آدم بگوید و به گوشهای کسی اعتماد کند، آیا زیباترین اتفاق نیست؟
من واژههایم را، واژههایی را که برای تو نوشتمشان دوست دارم و همین احساس باعث میشود کیف کنم از واژههایی که تو در پاسخ برای من نوشتی. خدا کند آنطور که تو گفتی توانسته باشم به دغدغههایت سروسامان داده باشم. خدا کند.