دیگر دارد میشود پنج ماه که من «زندهام که روایت کنم» را راه انداختهام. پنج ماهی که بیشک زمان بسیاریست اگر روزهای گذشته را بشماریم؛ اما برای من با سرعت فوقالعادهای پیش رفته.
اوایل، همان روزهایی که تازه سایت را بالا آورده بودم، نمیدانستم دقیقا باید چه کنم. راستش از همان اول، هدفِ مشخصی برای طراحی این سایت و نوشتن در آن داشتم؛ اما آن روزها همهچیز دود شده و به هوا رفته بود. و من سرگردان بودمدد باید از چه نوشت؟ چگونه نوشت؟
شاید ایدههای بسیاری بودند که من روزانه آنها را توی دفترم مینوشتم؛ اما از انتشار نوشتههایم در سایت ترس داشتم. خیال میکردم هیچکدامشان ارزشِ انتشار ندارند. دقیقا ترسهایی که همۀ محتواگران در ابتدای مسیر با آن روبهرو میشوند. و همین باعث شد من دوماه از انتشار نوشتههایم سر باز زنم و زمانی طلایی را از دست بدهم.
بعد از مدتی احساس کردم با ماهی دوتا پست، به نتیجۀ مطلوبی نمیرسم. شاهین کلانتری گفته بود وبلاگنویسی اگر مداوم و روزانه نباشد، بیثمر است. من اما راهی خلافِ چنین حرفی پیش گرفته بودم. فقط وقتهایی مینوشتم که ایدهای در ذهنم شکل میگرفت. به بیانی، از ذهنم کار نمیکشیدم.
بعد از آن سعی کردم هرلحظه به سایت بیاندیشم. آنجا برای من حکمِ یک آزمایشگاه نویسندگی را داشت (نقل از شاهین کلانتری).
در مهرماه و آبانماه به این مسئله فکر کردم و دیگر از اواسط آبان تصمیم گرفتم تمرکزم را بگذارم روی سایت و هرروز چیزی بخوانم دربارهاش. یا بیشتر به اطرافم توجه کنم تا ایدهها خودشان را به من نشان دهند. در خط به خط کتابها و میان واژههای روزانهنویسیهام دنبال فکری بودم تا بتوانم ازش بنویسم.
و حالا، خیال میکنم به آن اندیشۀ هرروز نوشتن برای سایت رسیدهام. البته خداکند اینطور باشد. آخر هرلحظه میان حرفها و صحبتهای آدمها بهدنبال فکرهای تازه و نو میگردم.
البته نه فقط در فکرِ ارقاء سایت باشم، من حتی هنگام روایت کردن داستانهای آدمها هم واژهها را میبینم و از آنها یاد میگیرم. این است وبلاگنویسی.