زندهام که روایت کنم
زندهام که روایت کنم را اولین بار توی دست همسایهمان دیدم. او سعی داشت با دستی که از پلهها بهسوی من دراز شده بود کتابِ مارکز را تحویلم دهد و بگوید که پیک از آنها پولی نگرفته؛ چون انگار من پولش را پیش از این داده بودم. کتاب را گرفتم و همان لحظه که لبخند صمیمی و واقعی مارکز را دیدم، از ذهم گذشت که همین است. عنوان سایتم را میگویم. و بعد از آن این سایت و روایتهاش شکل گرفتند.
مارکز میگوید: «زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه همان چیزیست که در خاطرمان مانده و آن گونه است
که به یادش می آوریم تا روایتش کنیم.»
در فیلم درخشش ابدی یک ذهن پاک همۀ چیزی که چارلی کافمن و میشل گوندری سعی دارند به نگاه و فکرِ مخاطبشان برسانند همین است. یعنی گمان میکنم که باید همین باشد. وگرنه آنها هیچگاه نمینوشتند و با نوشتههایشان یک طور دیگری زنده بودن را روی پردههای سینما به تصویر نمیکشیدند.
آنها زندگی کردن را در روایت کردن میدانند. منتها یکی میگوید و دیگری به تصویر میکشد. کافمن میگوید: «اگر درد را پاک کنی، عشق هم پاک میشود.» و من می توانم از تو بپرسم که کدام عشق؟ کدام عشق است که دردش لذت دارد و در آغوش کشیدن آن درد هم خود خودِ عشق است؟
روایت
در درخشش ابدی که من این نام را نام شایستهتری برای فیلم میدانم تا درخشش ابدی یک ذهن پاک، کافمن از خاطرههای تلخی میگوید که شاید سرخوردهمان کنند؛ اما آنها تنها چیزهایی هستند که ما برای وصل کردن خودمان به گذشته و حال و آینده داریم. اگر غمی و اندوهی و رنجی از بابت عشقی در دلمان داریم، میتوانیم به داشتن آن غم ببالیم که هستند. که هستند و به قصهای وصلمان میکنند. خب اگر نبودند چه میشد؟ آیا قصههایی بودند که ما با مرور کردنشان بتوانیم آیندهی دیگری برای خودمان بسازیم؟
نه. روایتی نمیماند و بعد از آن هم زندگیای. شاید اگر تصاویر غمهایمان هربار بعد از اتمام آنها از خاطرمان محو میشدند مایی وجود نداشت که از روی آنها بپرد به آغوش غم دیگری. مگر میتوان دنیایی را توی ذهن تجسم کرد که خاطرهها وجود خارجی نداشته باشند و امروز و فردا تمام شوند بیآنکه در دهانی خاطرهای از دیروز بچرخد.
خورشید هم طلوع میکرد
من گمان میکنم اگر خاطرهها نبودند، روایتی هم نبود و حتما هم قصهای. و اگر قصهای نباشد، نویسندهای نیست که بگوید. فیلمی از قصهای ساخته نمیشود که بگوید. موسیقی هیچ معنایی ندارد چون به یاد هیچ خاطرهای به آن گوش داده نمیشود. و هیچکس هیچ نمیگوید و هیچ اتفاقی معنایی ندارد. نه تلخ و نه خوش؛ چون از دیروزمان چیزی به یاد نداریم و حتما آن وقت از پدیدۀ فردا هم بیخبریم. لابد چون هیچ وقت امروز تمام نشده. همیشه امروز است. خورشید اگر طلوع میکند خوب چون کارش این است و در غروبش هم همین امر نهفته است و ما را به یاد هیچ تماشایی نمیاندازد. راستش شاید اصلا خورشید هم طلوع نمیکرد و برای همیشه جول و کلمنتاین روی آن دریاچۀ یخ میماندند.