داستان کوتاه، خیلی کوتاه است. آنقدر که نمیشود چیزی گفت یا نوشت که بیهوده باشد. باید بتوانی همهچیز را به مقیاس و اندازه بیان کنی و حتی خیلی چیزها را نگویی و گذر کنی. اصلا در داستان کوتاه، آنطور که من در کتابهای داستاننویسی خواندهام و از استادهایم شنیدهام، گفتن آنچه است که با واژهها میسر نیست و لایۀ دیگر و زیرینی است که نویسنده با هنرمندی تمام بیاناش میکند. شاید هم نمیکند.
در داستان کوتاه هنوز نیامده باید بازگردی و اینجور دست مخاطب میماند توی پوست گردو و تا آخرِ داستان، دقیقا تا جملۀ پایانی ذهناش درگیر میشود. از شخصیتها، اتفاقها، درگیریها و آمدوشدها باید در لفافه سخن بگویی و مخاطب را وادار کنی به اندیشیدن و کشف کردن آن روی پنهانِ روایت.
و من همچنان در پیاده کردن این جزئیات ناتوانترینم و حتی گاهی آنقدر همهچیز را به دارازا بیان میکنم که حوصلهام سر میرود و داستان را ناتمام رها میکنم. نمیتوانم از جزئیات چشم بپوشم و خیلی چیزها را نگویم به خیال اینکه مخاطب اینها را از دل داستان بیرون میکشد. البته که خوانندۀ این داستانهای بیسروته خودم هستم و حتی از اینکه چیزی از چشم خودم هم پنهان بماند، ترس دارم.
هرگاه که به شروع کردن یک پروژۀ نوشتاری فکر میکنم، این ناتوانیها و نادانیها مانعم میشود و کنجِ ذهنم صدایی میگوید: «بنشین و حسابی بخوان و بنویس. تا آن روز که مجموعۀ داستان کوتاهت را چاپ کنی، کمِ کم، ده سال فاصله داری. شاید هم بیشتر.»