چند روزیست که توی اتوبوس، حین رفتن و آمدن گوشی را دستم میگیرم و اولین واژهای را که به ذهنم برسد مینویسم و همینطور پیش میروم تا به واژههای دیگری برسم.
تصویرِ هرواژهای را سعی میکنم در ذهنم بسازم و با آن تصاویر، به واژهها و فضاهای جدید برسم. وقتی این تمرین را انجام میدهم، در تمام آن مفاهیمی که یا عینی هستند یا حسی غرق میشوم و تمام آن تصاویر پیش چشمانم جان میگیرند.
در آن لحظهها میتوانم واژهها را هم بنویسم و هم حسشان کنم. جلوی خودم را نمیگیرم. حتی بعضی از واژهها را چندین بار مینویسم چون در صحنههای متفاوتی سراغم میآیند و من ناگزیرم که یادداشتشان کنم.
این چند روز که این تمرین را شروع کردهام، ذهنم لحظههای نابی را تجربه میکند. آخر هرواژه مرا بهسوی یک داستان و اتفاق پیش میبرد و من میتوانم با یک واژه، به چندین صفحه از زندگیام اکتفا کنم.
میخواهم بیشتر این تمرین را انجام دهم. حتی میشود در دوسه دقیقه این تمرین را بست؛ اما قدر و اندازهٔ چند ساعت، میانِ قصهها قدم زد.