«در پس هر جملۀ کوتاه، ماجرایی هست؛ اما نقل آن ماجرا جادوی جمله را از بین میبرد.»
این جمله را در شاهینبلاگ خواندهام. آدم وقتی طولانیترین اتفاقات را توی یک جمله حلاصه کند، در اصل جادو کرده. من هم چند روزیست که چرندترین اتفاقات زندگیام را توی یکیدو خط مینویسم و قبل از خواب منتشر میکنم. البته توی اینستاگرام. هرچند اینستاگرام فضای خوبی برای محتواهای خواندنی نیست؛ اما من این کوتاهنویسیهای شبانه را دوست دارم. خوشایند است. باعث میشود بتوانم بیمعنیترین کلمات را هم به واژه درآورم و جا بدهم توی جمله.
در این چند شب آدمها به گوشم رساندهاند که عجب نوشتنِ جذابی. میگویند آدم مشتاق میشود که بیشتر بخواند و از آن طرف خودش هم دوست دارد از این جملهها بنویسد. خوشحال شدم. وقتی آدمها به من گفتند که اینجور نوشتن را دوست دارند تجربه کنند، کیف کردم. میدانی این کوتاهنویسیها باعث شدهاند توجهم در طول روز بیشتر به اتفاقات باشد تا آخر شب بتوانم جملات بیشتری بنویسم.
کوتاهنویسیِ ۱۴ دی را بخوانید:
• تا نشستم روی صندلی، مادرم گفت: «آقای دکتر، دخترم ادبیات میخواند.» انگار گفتنِ این مسئله ضروری بوده و حالا دکتر یک نسخه مینویسد برای یک دانشجوی ادبیات.
• یادم باشد برای همسایهمان پیام بفرستم که لطفا درِ خانهتان را آرامتر ببندید. هربار که میروید و میآیید، من خیال میکنم زلزله شده.
• توی داروخانه یک آقایی آمده بود انسولین بگیرد. هم شاه را لعنت کرد و هم حکومت کنونی را. من معتقدم او رئیس جمهور خوبی میشد.
• تا آن صحنه که نقی معمولی داشت خودش را آتش میزد دیدم، بغضم گرفت. نمیدانم چرا؛ اما با تمام وجودم نقیای که دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست ناگهان برایم درکشدنی شد.
• نورالدین پسر خوبیست. محترم است و با شخصیت. از کرمان آمده قم تا درسِ طلبگی بخواند. نورالدین پسر خوبیست. حیف که هروقت میآید دیدنِ پدرم ماسک نمیزند.
• سهتا شلغم را یک دفعهای خوردم. اینجور که اگر این سهتا شلغم را همین حالا که بخار ازشان بالا میرود نخورم میمیرم و تمام.
• رایتل اصلا بستههای اینترنتِ بهصرفهای به آدم نمیدهد. برای همین حیران و سرگردانِ کارمندانِ فروشگاه افق کوروش شدیم تا آنها برای ما اسنپ بگیرند.
• خواهرم فردا امتحان ادبیات دارد. ۶ ساعت است که میگوید بخواب تا صبحِ زود بیدار شوی و پاسخ سوالها را به من بگویی. اما من نمیخوابم تا موقعِ امتحانِ او خواب باشم.
• علیرضا وقتی توی خانه نباشد، همهچیز آب به خواب است. یادم باشد صبح که بیدار شد بهش بگویم که بودنش، هرچند پر از حرف و صدا، اما برای من برکت است.
• آن نوشته را بلاخره فرستادم. ساعت یکِ نصفهشب. علیرضا کنارم نشست تا بفرستم و بعد بخوابد. وقتی هم که میخوابید، یکسره میگفت: «قبول نمیکنند. چون این همه دیر فرستادی. قبول نمیکنند.»