مارکز در یکی از کتابهایش مینویسد: «زندگی آنچه زیستهایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آنگونه است که به یادش میآوریم تا روایتاش کنیم.»
بیست سال و چند ماه است که روی این سیاره زندگی میکنم. یعنی بیست سال است که مانند دیگر موجودات راه میروم، غذا میخورم، حرف میزنم، میشنوم و احساس میکنم. برای زنده ماندن در جهانی که نمیدانی پایاناش کجاست و چه زمانی خورشیدش دیگر نمیتابد، ما آدمها زیستن را این گونه میپنداریم. ما آدمها به خیالمان تا مرگ فاصلهای نیست و رنج فراوان برای آرزوهای بهاحتمال دستنیافتنی، بیهوده است. ترجیح میدهیم راه برویم و غمهای ناگزیر را توی دلمان ارج بنهیم و هیچگاه خوشیهای دنیا را خودمان بغل نکنیم.
من بیست سال است که زندهام اما فقط چند سال است که نفس میکشم. آن هم از لحظهای که روایت، رنگِ دیگری به خود گرفت. از آن وقتی که شیوههای گوناگون روایت را اینجا و آنجا خواندم و از زبان این و آن شنیدم، تمام معنای زیستن برای من خلاصه شد در کاغذ و قلمی که حتی در عجیبترین لحظات هم در کنارم بودند.
راستش یکدفعه خودم را دیدم توی آینه که میخواهد بیشتر بنویسد. بهتر بنویسد و همیشه بنویسد. از آن روزها زمان زیادی نمیگذرد اما حالا میتوانم شبیه به خودم و نه هیچ آدم دیگری حتی برای آرزوهای دستنیافتنی هم بدوم. شبیه به خودم از آدمها عکس بگیرم، آنطور که دلم راضی میشود از موسیقی لذت ببرم و دیگر خیلی کمتر از سالهای گذشته نگران پایان کار دنیا در یک عصر سهشنبه باشم. نه اینکه مرگ در نظرم طبیعی جلوه کند، نه. هستند هنوز ترسهایی که به جانم میافتند و تا سحر از خواب و زندگی میاندازندم.(!)
خب هرکدام از ما رسالتی داریم در این سیاره. هیچ کدام از ما ناچیز نیستیم که اگر بودیم حالا اینجا نبودیم. همۀ ما در کنار هم زیباییم و حالا من زندهام که روایت کنم. این جمله چند سال که نه، چند ماه هم نه اما چند هفتهای میشود که بعد از گرفتن کتاب”زندهام که روایت کنم” اثر گابریل گارسیا مارکز از خاطرم فراوان میگذرد. شاید هیچگاه نتوانم به قدر مارکز حق مطلبِ این جمله را اداکنم اما تا جایی که بتوانم روایت میکنم تا زنده بمانم. راستش از من کاری جز این ساخته نیست.
خب داستان از این قرار است. روزهای نخستی که این بیماریِ عجیبوغریب (ک.ا) سروکلهاش در این سیاره پیدا شد و ما آدمها یکییکی بسته به شرایط جغرافیاییمان زندانی شدیم، من هم ماندم کنجی و شروع کردم به شمردن روزها تا پایان قصه روشن شود. نمیدانستم آدم وقتی نتواند تا خانۀ همسایه برود و زیر نور خورشید با سایهاش مسابقه بدهد، دیگر چه بلایی سر خودش و این جهان میآید. دستم به جایی بند نبود جز اینکه هرروز داستان کنم روزها را. با اینکه کمتر از قبل آدمها و قصههای زیبا و نازیبایشان را میشنیدم، اما خیلی بیشتر از قبل مینوشتم. مینوشتم و کاغذها روی هم انبار میشدند تا در روزهای پایانی اسفندِ نودوهشت، در سایت شاهین کلانتری مطلبی خواندم در باب مزایای داشتن یک سایت شخصی. در نظرم محال مینمود. غیرممکن بود روزی بتوانم در صفحات وب چیزمیز بنویسم و یک سایت برای خودم، دقیقا خودِ خودم داشته باشم. جستجو کردم و اینجا و آنجا مطلب خواندم و عصرِ سهشنبه، بیستوششم فروردین نودونه،گوشۀ کاغذ نوشتم: «یک پیتزای ایتالیایی مهمان من میشوی، اگر این سایت را بسازی.» از آن روز سفرم آغاز شد و حالا، در میانۀ تابستانی داغ رسیدهام به سرآغازِ یک روایت چندین ساله. عنوان سایت را هم از کتابِ مارکز برداشتهام. احساس نزدیکیِ عجیبی با او دارم و این روزها که بیشتر از زندگیاش دستگیرم میشود، برای خواندن صد سال تنهایی و زیباترین غریق جهان، بیش از گذشته مشتاق میشوم. تصویر هم متعلق است به یکی از سواحل کلمبیا، زادگاه مارکز. من این کشور را به قول مارکز با عطر و بوی موزستانهایش که هیچگاه به مشامام نخورده دوست میدارم، بسیار بسیار.
این عکسها را هم ببینید. خالی از لطف نیست.
به گمانم در کلمبیا رنگها بیش از دیگر کشورها زندهاند و زندگی میبخشند.
2 دیدگاه روشن آغاز یک سفر
چی قشنگ تر از زجر کشیدن برای رسیدن به آرزوهای بزرگ😍
فاطمهٔ مهربانم، ممنونم از کامنت سرشار از عشقِ تو
سلامت باشی