البته که ننوشتن ناخوب است. نحس نمیگویم اما ناپسند چرا. ننوشتن برای کسی که روزهاش را با نوشتن میسازد، چندان دلچسب نیست. آدمی که مینویسد، میداند در زندگیاش رازهایی هست که چارهاش نزد نوشتن است. یعنی میداند که باید خودکار دستش بگیرد و آنقدر روی کاغذ واژهها را نقاشی کند تا گرهِ کار در آن میان باز شود. این به درِ بسته خوردنها برایش حوصلهسربر نیست. ابدا نیست که او از این درگیری با کاغذ و خودکار و واژهها کیف
…پست وبلاگ
نیما یوشیج در نامهای به عبدالحسین صنعتیزاده مینویسد: «نویسنده باید صنعت کند. بهتر از آنجور که مردم میبینند، بسازد و به مردم تحویل دهد. بشنود و بو بکشد. با تمام هوش و حواس خود در میان اشیا فرو برود. از خاکروبه گرفته تا میان گلهای مختلفه. از توی پیشانی یک دختر تا میان سنگلاخها. بیان لازم که امروز میتواند مثل موسیقی و نقاشی وسیلۀ تحریک و انتقال واقع شود این است.»
نیما نویسنده را یک صنعتگر ماهر میداند. صنعتگری که
دکتر حسین پاینده در کتاب داستان کوتاه در ایران مینویسد: «روایتگری نمیتواند کاملا از ذهنیگرایی عاری باشد؛ زیرا هربار که راوی تصمیم میگیرد چه چیز را در روایت بگنجاند، همزمان تصمیم گرفته است که چه چیز را در روایت ملحوظ نکند»
در جهان معاصر چیزی که وجود ندارد هم حائز توجه و اهمیت است. در این جهان چشم دوختن به اشیائی که وجود ندارند امریست به مراتب مهمتر از توجه به آنچه که هست. برای مثال هنگامی که از میزی
کریستوف بالائی در مقدمۀ کتاب پیدایش رمان فارسی، در تعریف رمان از میشل بوتور نقل میکند: «رمان جلوهگاه جامعهای است که متحول میشود و بهزودی جلوهگاه جامعهای خواهد بود که از تحولِ خویش آگاه است.»
رمان توالیِ تاریخ است و جغرافیا. درهمتنیدگیِ نظامهای مختلفِ سیاسی و اجتماعی و بهخصوص ادبی است. من هرگاه رمانی را برای خواندن دست میگیرم، از خیالم میگذرد که بعد از این کتاب همهچیز در نظرم دگرگون خواهد شد. از جمله
از آخرین روزهایی که هرروز برای سایت مینوشتم دو ماه میگذرد. دو ماه میگذرد و دو ماه یعنی شصت روز. یعنی شصت روز سکوت و سکون. تمام این دو ماه را یک گوشه ایستادم و گذرِ روزها را تماشا کردم. پای کتابخانهام ایستادم و همهچیز و همهکس را به یاد آوردم. با موسیقیها اشک ریختم و سرم را بهزیر انداختم و هیچ نگفتم. خاصیتِ این روزها این بود که از سایهی خودش که میافتاد روی دیوار و با هرتکانم بزرگ
…ایده تماما برای محدثه بود. اجرای ایده هم با محدثه بود. من منتظر ماندم تا همهچیز روبهراه شود و فقط از دور لبخند زدم. نوشتهها را فرستادم و قرار شد محدثه آنها را به یک کتابچه تبدیل کند. تکمیل که شد، تهِ دلم آرامش نشست و خدا را شکر کردم.
این کتابچه روایتهای من است و محدثه و شیرین. پر از واژه است. واژهها را میشناسید؟ تمام تلاشِ ما هم همین است دیگر. همین که واژهها را بشناسیم و
آدم فقط یکجور میتواند خودش را بشناسد. آن هم اینجور که کتابها را بگیرد دستش و بخواند و خودش را میان آنها پیدا کند. باید کتابهایی را بخواند که شبیه خودش باشد. کاملا شبیه خودش. مثلا خودِ من بدون کتابها چیزی نیستم. روزی که کتاب نمیخوانم همهچیز از خاطرم میرود. هم خودم هم آیندهام. یادم میرود کجا هستم. یادم میرود باید چه کنم و چه نکنم. کتاب که نمیخوانم همهچیز یادم میرود. خیلی زود. گاهی شده که خودم را هم
…جهان مکتوب را یک هفتهای میشود که شروع کردهام. به قرارِ قبلیها باز هم از تمام شدنش میترسم. برای همین آرام و آهسته میخوانمش. این روزها نویسنده از فتوحات اسکندر روایت میکند. اینجا که من هستم مارتین پوکنر از افسانهها میگوید که چگونه توانستند یک پادشاه یونانی را به کشورگشایی و فتح سرزمین پارس ترغیب کنند. حماسههایی که ساختهی ذهن هومر بودند و اسکندر توانست از تکتکشان الهام بگیرد و سپاهی کوچک اما توانمند و مجهز بسازد. سپاهی که
…عینالقضات همدانی میگوید:
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم، همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. ای دوست نه هرچه درست و صواب بود، روا بود که بگویند.و نباید چیزها نویسم بی«خود» که چون «واخود» آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور.کاشکی، یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی.چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم بغایت؛و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم؛چون
پشت پنجره نشستهام. پنجرهی ماشین. دارم گذر میکنم از خیابانها و آدمها و بیشتر از همه درختها. درختهای خشک شده و اندوهگینی که یار خود، برگهایشان را چند ماهی میشود که از دست دادهاند. همهی درختها در این غم برای هم میخوانند و این خواندن همان خشخشِ برگهاست هنگام جان دادن. این آخرین نواییست که از برگها و درختها شنیده میشود.
این روزها جهان پر است از مرگ. پر است از از دست دادنهایی که در سکوت اما پر از
دیدگاههای تازه